حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم

بدون عنوان

احساس میکنم این روزها تکه ای از زمانند که از بقیه ی لحظات زندگی ام جدا شده اند، یعنی من همون زهرای روزهای خاله بازی و جشن تولد گرفتن برای عروسکها هستم؟، روزهای بوی دفتر و کتاب نوی اول مهر، روزهای اشک ریختن های کودکانه جلوی آینه، روزهای شاگرد اول بودن های مدرسه، روزهای کنکور،روزهای احساسات متناقض ورود به دانشگاه، روزهای دلتنگی های خوابگاه الزهرا دم غروب، روزهای فانتوم دانشکده، روزهای عشق و دلبستگی، روزهای چند صباح زندگی مشترک در یک اتاق، روزهای امامزاده صالح رفتن ها، روزهای..........
29 اسفند 1390

بدون عنوان

من: حنانه بوی بهشت میده محمد مصطفی: حنانه بوی پرتقال و شیر میده نتیجه ی اخلاقی: بهشت بوی پرتقال و شیر میده!  
29 اسفند 1390

بدون عنوان

عزیزم حنانه جانم، پونزده روزگیت مبارک...دیروز حنانه جان برای اولین بار وقتی داشتم بهش میگفتم که فرشته ها خیلی دوسش دارن برای اولین بار با صدای بلند خندید! فکر کنم بعد از این دو هفته ای که پا به دنیای ما گذاشته یادآوری جایی که ازش اومده خیلی براش لذت بخش بود... فردا عیده، ولی عید امسال ما پونزده روزی زودتر شروع شده...خدای مهربون شکر که این امانت معصوم رو به ما سپردی...کمکمون کن
29 اسفند 1390

بدون عنوان

دیروز بند ناف حنانه خانومی من در روز هشتم زندگی زیباش جدا شد....هورااااا الان در نهمین روز تولد گلم، حنانه خانومی با مامانی رفته حمووووم...فکر کنم حسابی داره کیف میکنه آخه اصلا صدای گریه ش نمیاد...منم منتظرم بیاد بیرون تا لباسای گلمو بپوشونم...هورااااا
22 اسفند 1390

بدون عنوان

این روزها تمام زندگی ام در وجود حنانه و محمد مصطفی خلاصه می شود. محمد مصطفی جان همراه لحظه های تلخ و شیرین زندگی ام پدر شدنت مبارک... ...
20 اسفند 1390

بدون عنوان

روزهای بعد از آمدن تو حال و هوایی دارند که هرگز پیش از این تجربه نکرده بودم.حنانه جان شما شش روز است که به دنیای ما چشم گشوده ای.شش روز است که دلم مالامال از عشقی جاودانی شده است.مادر بودن حال عجیبی ست دخترم... هر لحظه که به صورت معصومت مینگرم یا بوی بهشتی ات را تا عمق جانم استشمام می کنم دلم می لرزد و بغض گلویم را می فشارد....خدایا تو را شاکرم....تو را شکر می کنم که طعم این عاشقانه های مادرانه را به جانم چشاندی... حنانه جان تو معصومی، زیبایی، پر از نوری خدایا دخترم را با نور هدایت خودتت راهنما باش...
20 اسفند 1390

بدون عنوان

کودک نازنینم...فردا صبح به یاری خدای مهربون چشمای نازنینتو به روی دنیای ما آدم بزرگا باز میکنی...دلم میخواد با باز کردن چشمات فقط زیبایی ببینی...کاش خدا این لیاقت رو به من بده که با رفتار نادرستم باعث آشکار شدن نازیبایی ها مقابل چشمای معصومت نباشم...خدایا دخترمو سالم و صالح به بغل من و بابای مهربونش بسپار
13 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد